Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «همشهری آنلاین»
2024-05-03@22:46:23 GMT

می‌ترسیدم به مادرم بگویم!

تاریخ انتشار: ۹ آذر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۳۰۱۴۰۸۵۹

می‌ترسیدم به مادرم بگویم!

همشهری آنلاین _ شقایق عرفی‌نژاد:  رمان و داستان نوشتن کار هرکسی نیست؛ به‌خصوص هر نوجوانی. هر روز اتفاق نمی‌افتد که یک نوجوان رمان بنویسد و آن را نیمه‌کاره رها نکند و تا آخر پیش برود و اثرش را چاپ هم بکند. اما «مارال محمدی» این کار را کرده است. او تکه‌تکه‌های رمان را در ذهنش پرورش داده و یک داستان تازه به زندگی اضافه کرده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

مارال چهارده‌ساله است و در دبیرستان وحدت، کلاس هشتم را می‌گذراند. او در محله سبلان زندگی می‌کند و در این گفت‌وگو از رمانش و از محله‌ای که در آن بزرگ شده است، می‌گوید. 

  از چه زمانی رمان‌خوان شدی؟ چون حتماً اول کتاب خوانده‌ای که بعد علاقه‌مند شدی و سمت نوشتن رفتی.
بله. من از کودکی به کتاب علاقه داشتم و تابستان 2 سال پیش بود که رمان خواندن را شروع کردم و کم‌کم فکر کردم استعداد این را دارم که بتوانم بنویسم.


  در این رمان‌ها و در ادبیات چه چیزی وجود دارد که تو را جذب می‌کند؟
اول رمان را برای سرگرمی‌ می‌خواندم. بعد کم‌کم به این کار عادت کردم و بخشی از فعالیت‌ روزانه‌ام شد. به مرور متوجه شدم، دارم به کتاب علاقه‌مند می‌شوم. حالا اگر یک روز کتاب نخوانم احساس کمبود می‌کنم و فکر می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام.


  از آن دسته هستی که توی مدرسه کلاس درس یواشکی رمان می‌خوانند؟
نه. کتاب را در اوقات بیکاری‌ام می‌خوانم. اولویتم درس است. وقتی درس‌هایم تمام می‌شود، کتاب خواندن شروع می‌شود.


 از تجربه رمان نوشتن بگو. چه لحظه‌ای بود که ایده برای رمان به ذهنت آمد و پشت کامپیوترت نشستی یا مداد دست گرفتی و تصمیم گرفتی آن را بنویسی؟
اولش یک حس درونی بود. من نخستین بار توی گوشی‌ام شروع به نوشتن کردم. یک روز نخستین قسمت رمان را نوشتم و بعد با توجه به این نخستین قسمت، بقیه داستان را جلو بردم. ایده از قبل طراحی‌شده‌ای هم نداشتم. ایده‌ها یک‌باره به ذهنم می‌آمد. این فکرها را جلو می‌بردم و گسترش می‌دادم. برای هر قسمت فکر می‌کردم که اگرچه اتفاقی بیفتد، جذاب‌تر است. چند اتفاق به ذهنم می‌آمد و بعد فکر می‌کردم کدام جذاب‌تر است و آن را انتخاب می‌کردم و می‌نوشتم. برای پایان رمان هم اصلاً برنامه‌ریزی نداشتم. فقط جلو می‌رفتم. 8 ماه طول کشید تا رمان آماده شود.


 در این کار از کسی هم کمک گرفتی؟
نه. خودم می‌نوشتم. حتی به مادرم هم نگفتم. چون می‌ترسیدم اگر بگویم مخالفت کند یا مانعم شود. به همین دلیل هم چیزی نگفتم.


  وقتی مادرت فهمید چه واکنشی داشت؟
تعجب کرد. اصلاً باورش نمی‌شد.


 در باره رمانت برایمان صحبت کن. راجع به چیست؟
رمان درباره دختری است که با پدر و مادرش زندگی می‌کند و خواهر ناتنی دارد. به خاطر پدرش به یک ازدواج اجباری تن می‌دهد، اما به مرور زمان اتفاقات دیگری می‌افتد و سر و کله پسری در داستان پیدا می‌شود و سرانجام خواهر ناتنی به خاطر ثروت آن پسر، زندگی آنها را به هم می‌زند.


  قبل از چاپ، رمان را برای خواندن به کسی دادی؟
بله. یکی از خاله‌هایم آن را خواند. البته اصلاً نمی‌دانستم که می‌خواهد چاپ شود. در واقع همان خاله‌ام که رمان را خوانده بود، برای چاپش پیگیر شد و من را غافلگیر کرد. من اصلاً نمی‌دانستم قرار است رمانم چاپ شود. البته قبل از چاپ ویرایش هم شد.


 الان چه حسی‌داری که یک رمان نوشته‌ای، رمانت چاپ شده و همچنین اتفاق خاصی برایت افتاده است؟
خیلی خوشحالم. جوری که نمی‌توانم توصیفش کنم. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که کتاب چاپ شود و حتی با من مصاحبه هم بکنند.


  می‌خواهی رمان‌نویسی را ادامه دهی؟ ایده جدید برای کتاب داری؟
بله. 2 تا ایده برای نوشتن دارم و منتظرم تابستان شود تا با تعطیلی مدرسه بتوانم آنها را بنویسم.


  از بازخوردها راجع به کتابت بگو؟ چه چیزهایی شنیدی؟
خانواده‌ام خیلی استقبال کردند. اوایل اصلاً باورشان نمی‌شد، ولی از کارم خیلی ذوق‌زده شدند.


  دوستانت چطور؟ چه واکنشی داشتند؟
یکی از دوستانم آن را خواند و خیلی خوشش آمد و من را به ادامه رمان‌نویسی تشویق کرد.


  محله سبلان را که در آن زندگی می‌کنی، چطور توصیف می‌کنی؟
محله ما محله تقریباً شلوغی است، ولی ساکنان خونگرمی‌ دارد. از نظر وسایل نقلیه و رفت‌وآمد و تعداد مغازه‌ها شلوغ است. ولی آن را دوست دارم. خیلی به محله‌مان عادت کرده‌ام.


  از بچگی در همین محله بوده‌ای؟
بله. مادربزرگم و خانواده‌ام از اول در همین محله بوده‌اند و من هم در همین محله متولد شده‌ام.


  چه چیزی را در این محله دوست داری؟
همه چیز در دسترس است. پارک نزدیک است، نانوایی و مغازه‌های دیگر در نزدیکی ماست و این برایم نکته مثبتی است.


  اهل کتابخانه رفتن هستی؟ اطرافتان چند کتابخانه در دسترس است؟
در نزدیکی‌مان یک کتابخانه داریم. من تقریباً 3 سالم بود که مادرم از آن کتابخانه کتاب می‌گرفت و برایم می‌خواند. این کار را زیاد انجام می‌داد. من هم آنقدر علاقه داشتم که با آن سن کم کتاب را حفظ می‌شدم. وقتی مادرم از رو می‌خواند و جایی را اشتباه می‌خواند، من ایرادش را می‌گرفتم. در ضمن زمانی هم که کرونا نبود، عضو کتابخانه مدرسه بودم و کتاب می‌گرفتم و پنجشنبه و جمعه‌ها می‌خواندم.


  به‌عنوان یک نوجوان که در این منطقه زندگی می‌کنی، چه مشکلاتی در این محله وجود دارد؟ چه چیزهایی کم است؟
راستش الان که بیرون نمی‌رویم. اصلاً قیافه محله‌مان یادم رفته است! ولی می‌توانم بگویم اگر در محله درخت داشتیم، خیلی قشنگ‌تر می‌شد. خیابان ما درخت ندارد.


  پارک چطور؟
پارک داریم. وقتی کوچک بودم، مادرم هر روز من را به پارک می‌برد. قبل از کرونا هم خانوادگی به پارک‌هایی که در محله خودمان نبود، می‌رفتیم. ولی الان به پارک محله خودمان هم نمی‌توانیم برویم.

کد خبر 568515 برچسب‌ها کتاب - کودک و نوجوان همشهری محله کتاب - نویسندگان و پدید آورندگان کتابخانه، کتابخوانی، کتابداری

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: کتاب کودک و نوجوان همشهری محله کتابخانه کتابخوانی کتابداری

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۰۱۴۰۸۵۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

معمای اتوبان

  مکانیک هم با پلیس تماس می‌گیرد و سرگرد اصلانی وهمکارانش به محل کشف جسد می‌رسند.مردم هم با دیدن آمبولانس و ماشین پلیس کنجکاو شده و در محل موردنظر تجمع می‌کنند.دکترکه یکی ازرفقای سرگرداست، دربررسی‌های اولیه متوجه می‌شود جسد متعلق به زنی شصت و چند ساله است که خفه‌شده و حدود دو ماه از مرگش می‌گذرد.جسد برای ادامه بررسی‌ها به پزشکی‌قانونی منتقل می‌شود.

ادامه داستان...

سرگرد گزارشی را که دکتر برایش در منزل آورده بود با دقت مطالعه کرد. در گزارش ذکر شده بود مقتول زنی ۶۲ ساله است که حدود دو ماه قبل با روسری خودش خفه‌شده و خیلی ناشیانه دفن گردیده بود. سرگرد از همکارش خواست که تحقیقات را برای شناسایی زن آغاز کنند. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که محمدی، همکار سرگرد با او تماس گرفت و گفت هویت مقتول شناسایی شده است. سرگرد خودش را به‌سرعت به آگاهی رساند. محمدی در اتاق سرگرد منتظر بود که با دیدن او از پشت لپ‌تاپ بلند شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان! حدود دو ماه قبل خانمی به آگاهی مراجعه کرده و گفته مادرش گم شده است. مشخصاتی که از مادرش ثبت کرده، شباهت‌های زیادی با مقتول دارد. با این حال باهاشون تماس گرفتم تا برای شناسایی بیان.
سرگرد گفت: آفرین محمدی. داری راه میفتی.
محمدی لبخند زد و گفت: باعث افتخاره وقتی شما ازم تعریف می‌کنی.
محمدی گفت: ممکنه کار دراکولا باشه؟
سرگرد گفت: بالاخره می‌فهمیم.
سرگرد و محمدی به سمت پزشکی‌قانونی حرکت کردند. در بین راه دکتر با سرگرد تماس گرفت و گفت که دختر مقتول او را شناسایی کرده اما حالش بد شده و به اورژانس خبر داده تا او را به بیمارستان منتقل کنند. دکتر نشانی بیمارستان را به سرگرد داد و هر دو به سمت بیمارستان رفتند. خانم جوانی روی تخت خوابیده و بی‌قراری می‌کرد. سرگرد در زد و به اتفاق همکارش محمدی وارد اتاق شدند. همسر زن هم کنار تخت نشسته بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. 
سرگرد گوشه‌ای ایستاد و گفت: تسلیت می‌گم خانم بهاری. می‌دونم در شرایط خوبی نیستین. اما برای پیدا کردن قاتل به کمک شما نیاز داریم.
زن همچنان گریه می‌کرد. همسر خانم بهاری با سرگرد دست داد و بابت تسلیت به همسرش تشکر کرد و گفت: نسرین اصلا حالش خوب نیست. ممکنه جسارتا بزارین برای بعد؟
سرگرد می‌خواست به او پاسخی بدهد که نسرین بهاری در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: هر سوالی دارین بپرسین. می‌خوام قاتل مادرم زود پیدا بشه.
سرگرد پرسید: چه زمانی متوجه شدین مادرتون گم شده؟
نسرین گفت: حدود دو ماه پیش بود که خبر گم شدن مادرم رو به کلانتری دادم. مادرم عادت داشت جمعه‌ها مارو دعوت کنه برای ناهار بریم خونش. آخه از وقتی خواهرم رفت آلمان، مادرم خیلی تنها شد. مدام به همدیگه سر می‌زدیم. مادرم همیشه پنجشنبه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید ناهار چی دوست داریم درست کنه. اما اون روز زنگ نزد. من تماس گرفتم اما جواب نداد. نگرانش شدم. چون شوهرم سر کار بود، من خودم رفتم خونش. آخه من کلید خونه مادرم رو دارم. در رو باز کردم اما خونه نبود. تا شب منتظر موندم. با خودم گفتم شاید رفته خرید اما نیومد. منم سریع رفتم کلانتری و ماجرارو تعریف کردم.
«مادرتون فراموشی نداشت؟»
نسرین کمی مکث کرد و گفت: نه، مادر من مدام کتاب می‌خوند و جدول حل می‌کرد. مغزش مثل ساعت بود. حتی حواسش از من بیشتر جمع بود.
سرگرد پرسید: اون روزی که خبر مفقودی مادرتون رو دادین، با مورد مشکوکی روبه‌رو نشدین؟
نسرین گفت: نه مثلا چی؟
«مثل این‌که خونه به هم ریخته باشه. یا این‌که یه چیزی سر جاش نباشه.»
نسرین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیزی یادم نمیاد.
«خواهرتون چند وقته رفته آلمان؟»
- شش ماهی هست برای ادامه تحصیل رفته. حالا نمی‌دونم چطوری به اون خبر بدم.
سرگرد رو به همسر نسرین کرد و گفت: آقای...
مرد گفت: مرتضوی هستم.
 سرگرد پرسید: شغل شما چیه؟
مرد گفت: من کارمند بیمه‌ام.
«شما از چه زمانی متوجه شدین مادر همسرتون گم شده؟»
- خانمم تماس گرفت و خبر داد.
«مزاحم استراحت‌تون نمی‌شم. فقط این‌که از تهران خارج نشین. ممکنه سوالاتی بازم پیش بیاد.»
سرگرد و همکارش از بیمارستان خارج شدند. محمدی رانندگی می‌کرد و سرگرد در فکر فرورفته بود.
محمدی پرسید: به نظر با پرونده پیچیده‌ای روبه‌رو هستیم.
سرگرد حرفی نزد و سرش را به علامت تایید تکان داد. محمدی گفت: به نظرتون با یه قاتل حرفه‌ای یا زنجیره‌ای روبه‌رو هستیم؟
سرگرد گفت: نه اتفاقا به نظر خیلی ناشی میاد.
محمدی گفت: آخه مثل مقتولین پرونده دراکولا خفه شده.
سرگرد گفت: شاید می‌خواد ذهن مارو منحرف کنه. چون دراکولا این‌قدر ناشیانه قربانی‌هاشو دفن نکرده.
محمدی گفت: یعنی یه نفر داره ادای دراکولا رو درمیاره؟
سرگرد حرفی نزد. محمدی او را به منزلش رساند و رفت. سرگرد کتش را روی مبل انداخت، لپ‌تاپ و پرونده‌هایش را روی میز گذاشت و آنها را بررسی کرد. برای خودش نیمرو درست کرد و پشت میز کارش شام خورد. نیمه‌های شب هم همان‌جا خوابید. صبح با صدای زنگ موبایلش بیدار شد. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. ساعت ۱۰ بود. سریع از جا پرید و تلفنش را جواب داد. محمدی بود. تلفنی به او خبر داد که جسد زن دیگری پیدا شده است. سرگرد سریع خودش را به آگاهی رساند. زن ۷۰ ساله‌ای با روسری خفه شده و در اتوبان رها شده بود.
محمدی گفت: کار دراکولاست؟
سرگرد گفت: باید بررسی کنیم. دکتر گزارش رو آماده کرده؟
- تا چند دقیقه دیگه براتون ایمیل می‌کنه.
سرگرد پشت کامپیوتر نشست و گفت: هویت جسد مشخص شده؟
محمدی گفت: بله. خانم رشوند، ۷۰ ساله که دیشب جسدش توی اتوبان پیدا شده. یه پسر داره که معتاده و چند ماهه توی کمپ هست.
سرگرد گفت: چطور شناسایی شده؟
محمدی گفت: توی جیبش کارت شناسایی داشته اما چیزی همراهش نبوده. انگار قاتل می‌خواسته که ما خیلی زود مقتول رو پیدا و شناسایی کنیم. فکر کنم این بار دراکولا روش کارشو عوض کرده.
سرگرد از روی صندلی‌اش بلند شد و در اتاق قدم زد. کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

دیگر خبرها

  • بدرود آقای پل استر
  • درباره پل استر، نویسنده شهیر آمریکایی/ تراژدی پست مدرن
  • معمای اتوبان
  • پل آستر نویسنده معروف آمریکایی درگذشت
  • کتاب بنیه فیلمساز را قوی می‌کند/ حتما به نمایشگاه کتاب تهران می‌روم
  • پل استر، نویسنده شهیر آمریکایی در گذشت
  • رمان اجتماعی معمایی «آفرودیت» در نمایشگاه کتاب عرضه می‌شود
  • «پل آستر»‌ درگذشت
  • ۳ رمان نوجوان تألیفی پیشنهاد خرید هادی خورشاهیان از نمایشگاه
  • پل آستر درگذشت